سفارش تبلیغ
صبا ویژن
SoSKeSTaNe MaN ♥ღ♫ANDY♫ღ♥

شنبه 85/2/2 ::  ساعت 4:28 عصر


ادامه...

دو مسافر شتابان وارد باغ شدند. در حقیقت شتابان وارد زیبایی شدند. توده به توده گل سرخ ، دریای زیبایی و رمز و راز و غرور و وحشت......

دو جوان غرق افسون گل سرخ بودند. آهسته و خاموش کنار هم قدم میزدند و زیبایی باغ را جذب می کردند. هیچ کدام چیزی نمی گفت. قلب شان از هیجان می تپید .

پوریا پرسید:" تو از باغ چیزی نمی دانستی؟"

-         درباره اش شنیده بودم. اما هرگز امید نداشتم ببینمش. نمی دانستم افسون هستی از این باغ می آید."

پوریا ،لبخند زنان گفت:" خوشحالم که زنده ماندم و دیدم."

چیزی به پایان باغ نمانده بود که ناگهان چشم دختر سیاه پوش به گل سرخی افتاد که جلوی پای پوریا افتاده بود و نزدیک بود پایش را روی آن بگذارد.با شتاب پوریا را هل دادو ناگهان پایش لغزید و خاری در پاشنه ی پایش فرو رفت.قطره ای خون بر ساقه چکید. گل سرخ رویید و زیباترین بوته گل سرخ جهان شد. گل ها با اندوه به دختر نگریستند . قطره ای شبنم از زیباترین گل جهان چکید و با اشک دختر در هم آمیخت. پوریا با نگرانی خم شد و پاشنه پای او را نگاه کرد. زخم خار به شکل ستاره بود ستاره ای زیبا ستاره قطبی. با دستمالش پای او را بست  :حالت خوب است؟

ـ حالم خوب است.

ـبهتر است کمی صبر کنیم تا بتوانی راه بروی

دختر جوان گفت نه می توانم راه بروم.

و به خاطر نقابش پوریا ندید که چهره اش از درد به هم پیچیده. دختر لنگان از جا بلند شد و گفت : برویم . آخر باغ نزدیک است.

راه افتادند . دروازه خروجی از دور پیدا شد. دختر نگاهی به دروازه انداخت و گفت: این جاست. سرزمین ابدیت پشت این دروازه است. همین که از دروازه بگذریم جنگل انبوهی پیش رویمان ظاهر می شود و دروازه و باغ نا پدید می شود. از اینجا می توان برگشت اما اگر وارد سرزمین ابدیت شویم دیگر نمی توانیم از آن خارج شویم . هنوز فرصت برگشتن داریم. می خواهی به راهت ادامه بدهی؟

پهلوان جوان گفت :‌ رنج این سفر دراز و سالها آوارگی را تحمل نکردم تا در لحظه دیدار برگردم . دختر سیاهپوش آهی کشید و گفت: می دانم اما باید می گفتم

 برای آخرین بار به باغ گل سرخ نگاه کردند. می خواستند این منظره را برای همیشه در یاد داشته باشند. می دانستند دیگر هرگز این زیبایی را نمی بینند. بعد به طرف دروازه ذفتند . پوریا هیجان داشت. اگر کمی دیگر در باغ می ماندند قلبش از سینه بیرون می زد. دختر سیاهپوش نفس عمیقی کشید و گفت آماده ای؟

پوریا سرش را تکان داد . دختر گفت دستم را بگیر و چشمهایت را ببند. باید با هم از دروازه بگذریم. تا نگفته ام چشمهایت را باز نکن. پوریا دست دختر را گرفت و چشمهایش را بست. دختر نقابش را برداشت . نگاهی به باغ گل سرخ انداخت. گل سرخی برداشت بوسید و بر زمین گذاشت. بعد قطره اشک روی گونه اش را پاک کرد و به همراه شهسوار از دروازه گذشت.

باغ گل سرخ ناپدید شد و جنگلی تاریک و انبوه و تو در تو پیش رویشان سر برافراشت. پوریا به جنگل چشم دوخت. دختر دستش را بر پشت پوریا گذاشت و گفت : این هم سرزمین ابدیت . از جهان فانی به سرزمین ما خوش آمدی. شهسوار اشکهایش را پاک کرد لبخند زد و گفت : راستی؟ باورم نمی شود پس از این همه آوارگی!

دختر سرش را پایین انداخت و گفت راهی نمانده شهر پشت این جنگل است. چند ساعت راه است. قرار شد شب همانجا بمانند و فردا صبح زود به راه بیفتند. پوریا از دختر خواست آتشی روشن کند تا او چیزی برای خوردن بیابد. دختر چوب جمع کرده بود و داشت اتش روشن می کرد که خورشید به افق رسید

دختر به آفتاب سرخ نگاه کرد و ناگهان برای اولین بار مفهوم هشدار لوح آتشین را دریافت. درد از زخم پایش آغاز شد و کمکم تمام بدنش را گرفت. اول توجه نکرد و کارش را ادامه داد اما درد فلجش کرده بود  سعی کرد برخیزد اما با هر حرکتی قلبش از درد تیر می کشید در اوج درد نگاهی به زخمش کرد و سعی کرد لبخند بزند. شنیده بود لبخند درمان هر دردیست. اما درد امانش نداد و دوباره لبهایش را گزید. باید تحمل می کرد این درد تا پایان عمر با او بود و باید تاب می آورد . دوباره خواست بلند شود اما نتوانست و بر زمین افتاد. خورشید در حال غروب بود که پوریا با گاوی وحشی بر دوش برگشت. ناگهان از پشت درختها صدای نالان دختر سیاهپوش را شنید .

             

                 بسوزی ای باغ گل سرخ

                تو فقط خوار شدی برای من؟

               آه پای من ! آه پای من!....

 

بغض گلویش را فشرد . می دانست نمی تواند درد دختر را تسکین دهد. باید تا تاریکی کامل صبر می کردند. دختر به خاطر او به این روز افتاده بود. کاش آن دختر چیزی جز عشق از او می خواست اما او حتی عشق پوریا را هم نخواسته بود. آرام نزدیک شد. چشم دختر به او افتاد و ناله هایش قطع شد. به زحمت سعی کرد از جا برخیزد. اما پوریا گفت : بنشین استراحت کن من غذا را آماده می کنم. هوا تاریک شد و درد همانطور که ناگهانی آمده بود ناگهانی هم رفت. دختر نفس راحتی کشید و گفت : تمام شد راحت شدم.

 روز بعد به شهر رسیدند. زمان وداع بود. پوریا دست دختر را گرفت و گفت: مهربانترین  یارم راه را نشانم دادی سپاسگذارم. کمکم کردی پا به پایم جنگیدی از مرگ نجاتم دادی پرستاری ام کردی به بهای دردی جانکاه نگذاشتی خار به پایم فرو رود به سوگندت وفادار ماندی. ممنونم! حالا که سرنوشت مرا سوی شاهدخت می خواند ناچاریم جدا شویم. کاش رویت را می دیدم. و گونه ات را می بوسیدم. اما می دانی پیش از دیدن شاهدخت نمی توانم. نشانی بده تا بعد به دیدنت بیایم.

دختر دست مرد جوان را فشرد و گفت: از مرگ نجاتم دادی ممنونم. اما بعد بهای گزافی خواستی . از من خواستی که در آتش عشقت بمانم و بسوزم... برو و آن خوشبختی را که می جستی در شاهدخت بیاب

او به راستی می تواند اما من نشانی ندارم نامی ندارم دیگر حتی وجودی هم ندارم خدا نگهدار.

پوریا سر را پایین نگه داشت و گفت کاش زخم خار را من برداشته بودم. و اینطور پاسخ رنجهایت را نمی دادم.

ـراحت باش این درد برای من یادگاری از عشق تو و راه درازی است که با هم آمدیم. حالا که باید وداع کنیم هرچه زودتر بهتر.

بعد رویش را برگرداند و دوان دوان دور شد.

ادامه دارد ...


 نویسنده: فروهان

نظرات دیگران


چهارشنبه 85/1/23 ::  ساعت 12:17 صبح


ادامه...

پوریا و دختر  سیاه پوش از دشت ها و کوه ها گذشتند . به جانوران غریب بر خوردند .با دیو ها وددها جنگیدند و بارها با مرگ دست و پنجه نرم کردند. دختر سیاه پوش در تمام راه به سوگندش وفادار ماند و نقابش را برنداشت. و هر چند غمگین بود هرگز سعی نکرد پوریا را اغوا کند .

روزی برای استراحت زیر درختی نشستند .دختر نگران بود و مدام به اطراف نگاه می کرد پوریا گفت" چرا نگرانی " دختر چیزی نگفت . غذایی آماده کردند و شروع کردند به خوردن. بعد به درخت تکیه  دادند و  خواستند پیش از حرکت استراحت کنند اما هنوز آرام نگرفته بودند که زمین لرزید و گرم شد .پوریا گوشهایش را تیز کرد و چشم گرداند و پرسید " ماجرا چیست؟" دختر جوان هراسان بلند شد و شمشیر و سپرش را برداشت . پوریا با نگرانی گفت" زمین چرا می لرزد؟ چرا داغ شده ؟ " دختر با صدایی لرزان گفت" بلند شو تا دیر نشده شمشیرت را بردار .این نفس داغ اژده های هفت سر است .با یک نفس جنگلها و شهرها را نابود می کند . این اژده هاست که راه میان سرزمین ابدیت و جهان فانی را بسته . بوی ما را شنیده .مراقب باش زخمیت نکند."

زمین می لرزید . دو جوان شتابان پشت تلی مخفی شدند زمان درازی نگذشت . اژده های هفت سر در میان آتش و دود پدیدار شد و نفس آتشینش را بر راه فشاند .انگار کوهی آتش زا پیش میآمد و وحشت و مرگ میآورد .دختر و پوریا مرگ را پیش چشم دیدند . راه فرار نداشتند .اژده ها بایک قدم به آنها می رسید باید می جنگیدند .شهسوار از یک طرف و دختر از طرف دیگر به هیولا حمله بردند . آسمان و زمین از غبار نبرد تیره شد . صدای نعره اژده ها در فضا پیچید و زمین زیر پاهایش چاک خورد. زمین می لرزید و ابرهای سیاه آسمان را پوشانده بود .اژده ها آتش می افشاند و شهسوار و دختر دلیرانه و از جان گذشته به او حمله می کردند.هر سر را که قطع می کردند سری دیگر به جایش می رویید . کم کم از پا می افتادند . دختر شمشیرزنان فریاد زد " قلبش فقط باید قلبش را شکافت". بعد جستی زدو به اژده ها نزدیکتر شد.هفت سر خروشان اژده ها او را در میان گرفت. پوریا از پشت به اژده ها حمله کرد .دختر جوان باز فریاد زد" مراقب باش زخمی نشوی" ازده ها پوریا را دید و به او حمله برد جوان از فرصت استفاده کرد و خودش را به زیر شکم اژده ها انداخت .اژده ها از درد دو شمشیر که همزمان از پس و پیش در قلبش فرو رفته بود نعره ای کشید و بی جان بر زمین افتاد . دختر نفس عمیقی کشید و شمشیر را از تن اژده ها بیرون آورد . بعد نفس زنان به شمشیرش تکیه داد و صدا زد" موفق شدیم" . پاسخی نیامد . دختر از پشت اژده ها بیرون آمد و ناگهان جیغ زد .پوریا بی حرکت و غرق خون روی زمین افتاده بود . دختر به طرفش دوید خون از زخم های عمیق پوریا جاری بود. دختر با عجله زخم هایش را بست اما خون بند نمی آمد هر چه زخم ها را محکم تر می بست خون با شدت بیشتری از زیر پارچه بیرون می زد و رنگ پوریا سفیدتر می شد. از دست دختر کاری بر نمی آمد نالید وگفت " تنها عشق زندگیم هنوز زنده ای؟ یا باید من هم کنارت بمیرم " پوریا چشم هایش را با زحمت باز کرد" هنوز زنده ام. اما تو راه خودت را برو .نفس اژده ها زهرآلود بود .راهی نیست....همینجا می میرم  برای شاهدخت داستانم را بگو..... بگو که دم آخر..... فقط به یاد..... او بودم......"

دختر سرش را بالا گرفت و فریاد زد" نفرین بر شاهدخت سرزمین ابدیت، که تنها امیدم را از من گرفت.نفرین بر چشملن شوم و افسونگرش! کجاست که بیاید و تنها سزاوار عشقش را نجات دهد ؟"

پوریا تکان سختی خورد:" این حرف را نزن.... بگذار .... با خاطره ای نیک از تو.... بمیرم... نفرینت را پس بگیر ". دختر ناتوان پوریا را در آغوش کشید و زار زار گریست .خونریزی مدام بیشتر می شد .و امیدی نبود . دختر گریان سرش را بر سینه او گذاشت .اما ناگهان نور امیدی در فکرش درخشید سرش را بلند کرد و گفت:" چشم هایت را ببند می خواهم نقابم را بردارم ."

پوریا چشم هایش را بست دختر نقابش را برداشت و دوباره اورا در میان آغوشش گرفت    " حالا هر کاری می گویم بکن خواهش می کنم!"

پوریا با ضعف گفت:" فایده ای ندارد برو ! "

-         به چیزی جز شاهدخت فکر نکن . در ذهنت تصویرش کن ... حالا آرزویت چیست؟"

پوریا با آخرین رمق هایش گفت:" شاهدخت...."

-         چشم هایت را باز نکن چطور می توانی به شاهدخت برسی؟"

پوریا پاسخ داد" با .. رسیدن .. به .. سرزمین ابدیت"

دختر سخت تر فشردش" چطور می شود به سرزمین ابدیت رسید"

-         " رهایم کن... بگذار آسوده بمیرم!"

-         " جواب بده، وقت می گذرد، چطور می شود به آنجا رسید؟"

پوریا در فکر شاهدخت بود :" باید زنده بمانم"

-         " آرزویت چیست"

-         " می خواهم زنده بمانم اما امیدی نیست"}

دختر تکانش داد و گفت گ از نا امیدی نگو ،آرزو کن زنده بمانی"

و شهسوار را عاشقانه در آغوش کشید. ذهن پوریا بیدار شد . اکنون تنها آرزویش  زنده ماندن بود .شاهدخت را می خواست و باید زنده می ماند . او ستاره روشن افق دور دست زندگیش بود .

معجزه ای رخ داد .آسمان و زمین روشن شد .ستاره دنباله داری در آسمان شتافت و راهی را روشن کرد .از کنار پهلوان جوان گلهای سرخ روییدند .اسب سفیدی در افق دوید. گوسفندها از دور بع بع کردند . پوریا چشم هایش را بسته بود و از این همه چیزی نمی دید. خونریزی اش کم و کمتر شد و بند آمد . پوریا نفسی کشید و گفت " انگار زندگی دوباره در رگهایم به جریان افتاده. انگار نجات یافته ام " . و بعد خسته به خواب رفت.

دختر خسته از جا برخاست و کمی آب به او نوشاند. لبخندی بر لب های پوریا نشست. دختر خسته و کوفته به کنار چشمه رفت و دست و رویش را شست. کمی که  آرام گرفت به درختی تکیه داد و گریست.

 

پوریا با پرستاری مدام دختر خوب شد و چند روز بعد، دوباره راه افتادند. هر چه به سرزمین ابدیت نزدیک تر می شدند، خطرات راه کمتر می شد. با این حال دختر جلو می رفت و مراقب بود مبادا هیولای دیگری سر راه شان بیاید. به جنگل تاریک که رسیدند ، شب ها پوریا می خوابید و دختر پاس می داد. هر چه هم پوریا اصرار می کرد که بگذارد او هم پاس بدهد، دختر نمی گذاشت و می گفت:" تو هنوز خوب نشده ای"

پوریا نمی دانست که هر شب وقتی می خوابد، دختر جوان نقابش را بر می دارد، شمشیر به دست می گیرد و با دیوان می جنگد و بعد کنار پوریا می نشیند و موهایش را نوازش می کند.

صبح روز بیست و نهم از ماه ششم سفر به کوهی رسیدند. دختر به کوه نگاه کرد و گفت:" این همان کوهی است که از آن برایم گفته اند. پشت این کوه به باغ گل سرخی می رسیم. سرزمین ابدیت پشت باغ است و تنها راه ورود به باغ ،‌عبور از لوح آتشین فرزانگی است . هر روز معمایی بر این لوح نوشته می شود و تنها پس از پاسخ گفتن به سه معمای پی در پی، لوح نا پدید می شود و می توان وارد باغ شد. اما اگر نتوانی به هر سه معما پاسخ دهی، لوح هرگز به تو اجازه ورود نمی دهد و باید از همین جا برگردیم"

صبح روز بعد به لوح آتشین رسیدند.دختر گفت:" برویم معما را بخوانیم و تا شب نشده پاسخش را پیدا کنیم"

دیوارهای بلند و سر به فلک کشیده ای باغ را در خود گرفته بود. به جای دروازه، لوح آتشین عظیمی قرار داشت . عبور از آتش همان بود و خاکستر شدن همان! در میان آتش ، واژه هایی به رنگ آبی نوشته شده بود:

                  

                   آکنده از اویی ودر آن  غوته ور

                    مام تو بودست و تو او را پدر

                   گرد جهان گشتی و او در تو بود

                  حاصل رنج تو چه بود از سفر

 

-         " منظورش چیست؟"

پوریا پاسخ داد:" بگذار فکر کنم"

بعد نشست و ساعت ها گذشت. خورشید بهافق نزدیک می شد. پوریا همچنان در فکر بود. ساعتی تا غروب مانده بود که پوریا بر خاست و به دختر گفت:" به سراغ لوح برویم!"

به جلو لوح که رسیدند، پوریا زانو زد و گفت:" ای لوح آتشین فرزانگی، سال هاست سرزمین ابدیت را می جویم. از هر کس نشانی می خواستم چیزی از سرزمین ابدیت نشنیده بود اما هر کدام دانش خود را از ابدیت به من آموختند. در سرزمینی دور پیری فرزانه گفت: ابدیت در درون توست .ابدیت دردرون توست.ابدیت در تو شناور است  و تو در ابدیت. جست و جوی ابدیت را از درون خود آغاز کن. پاسخ تو ابدیت نیست؟"

واژه های آبی رنگ ناپدید شد. دختر با خوشحالی گفت:" درست است. معمای دوم فردا صبح پس از سپیده دم نوشته می شود."

 

صبح روز بعدع واژه های دیگری به رنگ سیاه بر لوح نقش بست:

                      

                           بشکفی از او،بشکافد تو را

                          زایی از او تا بخورد او تو را

                          بال وی از یال تو بس ریزتر

                          خیز وی اما ز تو بس تیزتر

 

پوریا باز نشست و فکر کرد. ساعت ها گذشت. چند دقیقه به غروب آفتاب مانده بود. دختر گفت:" عجله کن!"

پوریا با اضطراب گفت :" نمی دانم . کمکم کن!"

دختر کنارش نشست و دستش را گرفت:" از شاهدخت کمک بخواه!"

پوریا گفت:"چرا با طعنه از او یاد می کنی؟مگر به تو بد کرده؟"

دختر، اندوهگین گفت:" زندگی ستمگر است. تو را کمک می کنم تا به رقیبم برسی عو مرگ خودم را تغذیه می کنم و سرانجام ، در پایان  این راه دراز ، فقط او در مقصد منتظر من است!"

پوریا از جا پرید :" آفرینع باز نجاتم دادی !همین است، مرگ!"

وازه های سیاه رنگ محو شد.

 

روز بعد، سوال سوم  به رنگ سرخ نوشته بود:

 

                         انتظار، انتظار....

                         و سوختن در آتش

                         و خارها در زیر پای

                         وتاریکی و ظلمت

                         و داغ  زخم  اژده ها بر تن

                         آرزوها.... رویاها .......

                        و بزرگ ترین داغ در پیش است :

                        مرگ است، حیات است،

                        وهم است، وجود است،

                        راستی است، دروغ است.

 

خورشید کم کم با افق مماس می شد و شهسوار هنوز پاسخی نیافته بود. با نگرانی از دختر پرسید: " تو چیزی می دانی؟"

-         "نمی دانم.... مطمئن نیستم.... نمی توانم چیزی بگویم!"

خورشید به افق رسید. پوریا با دلهره گفت:" زحمت هامان دارد بر باد می رود، فکری بکن!"

-         آخر چیزی به فکرم نمی رسد!"

پوریا سرش را در دست هایش گرفت:" اگر به سرزمین ابدیت نرسم، از نومیدی می میرم!"

دختر با اندوه دستش را بر شانه او گذاشت و گفت:" بگذار من صحبت کنم . شایددلش به رحم بیاید و راه را باز کند."

پوریا هم چنان خاموش بود و سرش را بر زانوهایش گذاشته بود. دختر تنها نزد لوح رفت و زانو زد :" ای سرچشمه فرزانگی، در راهی دراز به جست و جوی سرنوشت این جوان از مرگ نجاتم داد . بیهوده عشقش در دلم جوانه زد، که عشق دیگری در دلش  ریشه دوانده بود حاضر نشد رویم را ببیند . از سرنوشتم رو گرداندم دل شکسته ام را از یاد بردم و او را در رسیدن به رقیبم کمک کردم ...

 صدای دختر می لرزید : که مرگ او مرگ من بود . عشق او به آن دیگری هم مرگ من است اما باز وجودش وجودم است . این عشق مرا نابود می کند اما وجودم در گرو همین عشق است عشق او فقط یک رویاست ... اما به این رویا دل خوشم به این نابودن در نابودی و بودن در نابودن راضی ام . یبه دل شکستگی ام رحم کن...

اما واژه های سرخ هم چنان بر جا بود. خورشید تا نیمه در افق فرو رفت . بغض دختر ترکید: اگر راه باز نشود او می میرد . اگر او بمیرد من می میرم . به دل شکسته من رحم نمی کنی؟

بیش از ربع خورشید در آسمان نمانده بود ناگهان دختر سرش را بلند کرد و به لوح آتشین خیره شد :پاسخ تو همین است؟ عشق؟

حروف سرخ نا پدید شد و واژه های سپیدی جای آنها را گرفت:

وای بر شما که هر سه پرسش را پاسخ گفتید. فردا به گاه بامداد دروغین راه را می گشایم تا گشوده بماند تا بامداد راستین. در گذر از باغ هشیاری کنید که مرگ است و زندگی . چون عشق زیباست اما چون عشق ویرانگر. حذر کنید از خارهای گل سرخ. زخمی از خارهای این باغ حاصلش دردی جانکاه است همواره به گاه غروب آفتاب که فرو ننشیند مگر به گاه غروب آفتاب. بر حذر باشید از خارهای گل سرخ!

 

روز بعد با صبح کاذب راه باز شد .

ادامه دارد...


 نویسنده: فروهان

نظرات دیگران


<   <<   6   7   8   9   10   >>   >
لیست کل یادداشت های این وبلاگ