سه شنبه 84/10/6 :: ساعت 2:8 عصر
خداوندا!
امتحانای ترم نزدیک است...
و من
هنوز
در فکر تعطیلات تابستانم...
که چه خوش می گذشت...
آن روزها...
بی کاری و الافی...
با بچه ها...
چه حالی می داد...
خداوند من!
چرا به این زودی؟
روزهای من جوری میگذرند...
که انگار عجله دارند...
که به پایان برسند...
و من...
هر چه میدوم به آنها نمیرسم...
آنقدر سریع میروند که...
دیگر من به گردشان هم نمی رسم...
روی دو دست و پا...
روی زمین میخزم...
به روزهایم نمیرسم...
نمیرسم...
روزهای من...
زودتر از من رفته اند...
و من...
هنوز در سکوت روزهای گذشته...
ثانیه میشمارم...
تا به روز بعد برسم...
من هنوز...
نرسیده ام به آن روزی که میخواهم...
می خواهم آرام آرام...
از لحظه لحظه های زندگی ام...
لذت ببرم...
من وقت نکردم بخندم...
من وقت نکردم نگاه کنم...
به بادی که گذشت...
وقت نکردم بروم زیر بارون...
وقت نکردم...
فکر نکنم حتی وقت کنم بمیرم...
یا مرگ کسی را به خاطر آورم...
من حتی وقت نکردم خاطرات را ...
در ذهنم ثبت کنم...
چه برسد که آنها را مرور کنم...
خداوند من!
روزهایم میگذرند...
من روزهایم را میخواهم...
آرامش قبلی...
همان روزهای ساده...
به همان آرامی...
زندگی من...
روزهای من...
روزهایی که مال من است...
خنده های من...
کجایند؟
زمان دیگر برای من نیست!
زمان دیگر منتظر من نمیماند!
زمانی بود که من از زمان جلو میزدم...
و حالا...
زمان از من جلو میزند...
و من حتی...
به گرد پایش هم نمیرسم...
چه شده؟
زندگی من؟
چرا سراسر تکاپو شده؟
تلاشهای مکرر...
برای رسیدن...
رسیدن...
رسیدن...
به چه میرسم؟
به کجا؟
برای چه؟!!!!
من نخواستم در این راه بیفتم...
رستگاری...
رستگار شوم...
رستگاری نمیخواستم...
گناه...
گناه برای من کافی بود...
همان آتشی که وعده اش مال من است...
اگر زمان قیمتش آتش باشد...
همان را میخواهم...
زمانم را به من برگردانید...
زمان من...
زندگی من...
روزهای من...