ادامه...
قطره اشکی بر دست پوریا چکید اما دیگر صدای ناله ای نیامد.
پوریا سرش را بالا گرفت و گفت: خدایا نگذار اینطور رنج بکشد جانم را بگیر و این درد را از او دور کن!
دختر دیگر ننالید. اما پوریا از درد او خبر داشت. کم کم تاریکی فرود آمد و درد رفت دختر نفس راحتی کشید و گفت: چگونه ای همسفرم؟
ـ نپرس
ـ شاهدخت آناهیتا را دیدی؟
ـ زیباتر از زیبایی است افسونگر از افسون است
دختر با طعنه گفت : راستی؟
ـ اما او فقط مثل تندیسی بی گناه است. زیبایی اش را می پرستم اما مهرش را نمی خواهم فقط عشق تو در دلم است.
دختر با خنده گفت چه انتخاب دشواری در این وفور نعمت!
ـ بیا برویم. تو به من نزدیکی مثل خواب بر تن خسته ای. مثل اب بر ترک زمینی بیا شاهدخت و سرزمینش را رها کنیم داغ دوری اش را از یاد خواهم برد اما تاب دوری از تو را ندارم. شیفته رویش شده ام اما روحش را نمی شناسم تو را می شناسم کاش شاهدخت را نمی دیدم.
ـ تو شاهدخت آناهیتا را پیش از اینها دیده ای !
پوریا با شگفتی سرش را بلند کرد .
- پس از جنگ با اژدهای هفت سر وقتی بی امان خون از تو می رفت تنها راهی که برای نجات تو از مرگ به ذهنم می رسید این بود که آرزوی زنده ماندن را در اندیشه ات شعله ور کنم بعد شاهدخت را در نظرت آوردم فقط او می توانست آرزویت را بر آورده کند . بعد خودم را بین تو و شاهدخت واسطه کردم و با دستهای او در آغوشت کشیدم.شاید فهمیده بودم که شاهدخت هم تو را دوست دارد او آرزویت را بر آورد و از مرگ نجاتت داد در آن لحظه تو در آغوش خود شاهدخت بودی.
پوریا لبخندی زد : حالا بر آوردن ارزویم فقط از تو ساخته است آرزویی ندارم جز اینکه روین را ببینم و در آغوشت بکشم.
- ـشاید جذام داشته باشم همانطور که شاهدخت گفت.
- ـاز جذام می میرم . همانطور که به شاهدخت گفتم
بعد دستش را دراز کرد و نقاب از چهره دختر برداشت با حیرت نگاهی به صورت دختر کرد و سرش گیج رفت دنیا دور سرش چرخید چشمهایش سیاهی رفت و در دامن دختر افتاد.
پوریا چشم گشود شاهدخت بر بالینش نشسته بود و پرستاری اش می کرد پوریا حیرت زده او را نگاه می کرد شاهدخت لبخند زد و گونه اش را بوسید :می دانم هنوز باور نمی کنی تو داستانت را دو بار برایم گفتی بگذار یکبار هم من داستانم را برایت بگویم. : در سرنوشتم بود که تنها با عشق ازدواج می کنم و می توانم آرزوهای معشوقم را بر آورده کنم سالها گذشت مه چیز داشتم جز عشق . نیروی سحر آمیز درونم نهفته مانده بود و انگار نبود خواستگارهای زیادی داشتم اما هیچکدام را دوست نداشتم دیروز پیرمرد قصه گویی به قصرم آمد و داستان جوانی را گفت که در سرزمینی دور زندگی می کند و در سرنوشتش آرزوهای بسیاری مقدر است و مقدر است هر وقت از رسیدن به آرزویی نومید شود بمیرد. با خودم گفتم اگر او را بیابم و دوستش بدارم جفت بی نظیری می شویم. فکرم را برای پیرمرد قصه گوتعریف کردم . پیرمرد گفت من و آن جوان از دو نیمه یک سیب به دنیا آمده ایم و هر کدام از ما نیمه دیگر سیب است. گفت من و آن جوان فقط بع رسیدن به هم رستگار می شویم و راز بقای جهان فانی و سرزمین ابدیت رسیدن ما به هم است گفت وقت ان رسیده که سرزمین ابدیت و جهان فانی به هم بپیوندند تنها مشکل این بود که من در سرزمین ابدیت بودم و او در جهان فانی و به هم دسترسی نداشتیم.
تصمیم گرفتم هر طور شده پیدایش کنم . به اتاقم رفتم و در را بستم. لباس سیاه پوشیدم و نقاب زدم و پنهانی از شهر بیرون رفتم اجازه خروج از سرزمین ابدیت با همین جسم و همین کالبد تنها به شاهدخت سرزمین ابدیت داده می شود. با همین جسم و همین کالبد تنها به شاهدخت رزمین ابدیت داده می شود. دیگران با خروج از سرزمین ابدیت به شکل نوزادی در جهان فانی به دنیا می ایند و هیچ خاطره ای از سرزمین ابدیت نخواهند داشت.
از مرزهای سرزمین ابدیت گذشتم و راه سرزمین شما را در پیش گرفتم تا اینکه آن روز مرا در کام مرگ یافتی. تو را نمی شناختم اما همان دم مهرت را به دل گرفتم و یاد آن جوان که ارزوهای بلند داشت از فکرم گذشت. همان وقت دانستم که نمی توانم کسی را جز تو دوست بدارم. اما وقتی سرگذشت خودت را برایم گفتی فهمیدم همان جوانی هستی که دنبالش می گشتم. خواستم ببینم بی آنکه هویت مرا بدانی می توانی به من مهر بورزی یا نه! اما تو آنقدر در فکر شاهدخت بودی که حاضر نشدی رویم را ببینی سوگندم دادی نقابم را بر ندارم و حتی نامم را نپرسیدی دلم شکست از شاهدخت متنفر شدم. شاهدختی که ندیده عاشقش می شدند اما سزاوار ان عشقها نبود. از تو خشمگین شدم تویی که عاشق نگاره شاهدخت شده بودی و نتوانستی خودش را دوست بداری تصمیم گرفتم در لباس شاهدخت اناهیتا انتقام بگیرم می خواستم پیشنهاد ازدواجت را نپذیرم. ... اما باز همه چیز خراب شد. به قصر آمدی و نتواستم ازارت دهم عشق تو دم به دم در دلم بیشتر می شد و می ترسیدم با رنجاندنت برای همیشه از دست بدهمت. چرا که ... آن دختر سیاهپوش وجود نداشت. بعد تو از عشقت به دختر سیاهپوش گفتی دیگر درماندم ... شاهدخت شکست خورده بود و دختر سیاهپوش دیگر وجود نداشت تا از پیروزی اش لذت ببرد...
حالا دیگر آرامش یافته ام . دختر سیاهپوش با شاهدخت آشتی کرده. جوان بلند پرواز با مسافر کنار رود آشتی کرده. پوریا فرزند سرزمین آریاییان و آناهیتا شاهدخت سرزمین ابدیت با هم آشتی کرده اند شاید جهان فانی و سرزمین ابدیت هم با هم آشتی کنند...
پوریا ساکت ماند سرانجام گفت : اما وزیر به من گفت که تو دیشب خودت را در اتاقت حبس کرده ای!
شاهدخت سیاهپوش خندید : سیر زمان در سرزمین ابدیت و جهان فانی متفاوت است آن دورانی که در جهان فانی بر من گذشت در سرزمین ابدیت تنها چند ساعت بود.
شاهدخت چند لحظه سکوت کرد بعد گردنبندش را از سینه باز کرد و به پوریا داد. پوریا نگین ان را خوب می شناخت . از زمرد بود با طرحهای عجیبی بر رویش! گردنبند خودش را بیرون آورد و با حیرت کنار گردنبند آناهیتا گرفت. آناهیتا هر دو را از او گرفت و گفت پیرمرد گفته بود که این در حقیقت گوشواره است اما فقط وقتی اجازه دارم آن را به گوشم بیاویزم که جفتش را پیدا کرده باشم. حالا می توانم هر آرزویت را براورده کنم.
و بعد هر دو نگین را از زنجیر در آورد و به گوشش آویخت وزیر به اتاق شهسوار آمد و با دیدن آن دو سرانجام لبخند مهربانی زد و به پوریا گفت: پس رفتی. از سویی رفتی و چه زود رسیدی!
پوریا خندید و گفت رفتم . از سویی رفتم و نفهمیدم رسیدنی در کار نیست. فقط رفتن
دو نیمه نا تمام یگانه شدند و در این آمیختگی سرزمین ابدیت با جهان فانی به هر دو سرزمین تازگی بخشیدند. فرزند سرزمین آریاییان و شاهدخت سرزمین ابدیت با هم ازدواج کردند و چند سال با شادی کنار هم می زیستند پوریا آرزو می کرد و شاهدخت آرزوها را بر آورده می کرد. سرزمین ابدیت روز به روز بالیدند و رشد کردند اما تنها یک آرزوی پوریا بود که هرگز بر آورده نشد و او هرگز از برآورده شدن آن نومید نشد و ان از بین رفتن درد جانکاه پای دختر سیاهپوش به هنگام غروب افتاب بود. ... هر روز به هنگام غروب افتاب شاهدخت را تنگ در آغوش می گرفت و با دردش درد می کشید.
ادامه دارد ...