یکشنبه 85/1/20 :: ساعت 8:49 عصر
ادامه...
پوریا لبخند زد و گفت می توانم
پوریا از دختر سیاه پوش پرسید : از کدام طرف بریم؟
روزها سبزه زارها را پیموده بودند روزها از جنگلهای سبز گذشته بودند و روزها تا چشم کار می کرد خاک بود و خاک و خشت . هر چهار افق را می دیدند نه جاده ای بود و نه نشانه ای دشت بی پایانی بود و تنها زندگان این دشت شهسوار و هم سفر سیاه پوش و اسب سیاه بودند
دختر آرام گفت: برای رسیدن به سرزمین ابدیت درست ترین راه دشوارترین راه است . بگذار شب برسد راه خودش پیدا می شود .
پوریا تعجب کرد شب برسد که چه؟ تازه اول صبح است تا شب خیلی مانده روزهاست که در این برهوت سرگردانیم . مرا کجا می بری؟
دختر گفت درست ترین راه دشوار ترین راه است
پوریا خشمگین گفت : اول باید در راهی بیفتیم بعد ببینیم سخت است یا نه. ایستادن و نگاه کردن که سختی ندارد . روز روشن را رها کنیم و شب راه بیفتیم؟ مگر راهزنیم؟
دختر کوله اش را پایین گذاشت :راه درست دشوارترین راه است
پوریا بی حوصله گفت منظورت از تکرار این حرف چیست؟
-الان دشوارترین کار برای تو چیست؟
پوریا با بلاهت به دختر نگاه کرد و گفت این حرفها را کنار بگذار . از کدام طرف برویم؟ نمی توانم صبر کنم.
-پس دشوارترین کار صبر است . باید انتظار را یاد بگیری . باید تحمل صبر را داشته باشی . اگر حالا حرکت کنیم راه را گم می کنیم . چاره ای نیست. آینده در گرو صبری است که حالا باید تمرین کنیم . باید تا شب صبر کنیم .
پوریا با خلق تنگی بارش را زمین گذاشت و کناری نشست دختر لگام اسب را برداشت و بعد سر فرصت آتش روشن کرد تا بقیه گوشت آهویی را که پوریا روز قبل شکار کرده بود را کباب کند . پوریا بی قرار از جا برخاست و شروع کرد به قدم زدن . کمی که راه رفت دوباره نشست و سرش را روی زانویش گذاشت بعد مشتی به خاک جلوی پایش زد مشتی دیگر و مشتی دیگر . دختر غذا را آماده کرد زیر سایه تل خاکی نشست و گفت : این کارها فایده ندارد بیا غذا بخوریم .
پوریا ناتوان بلند شد به طرف دختر آمد و کنارش نشست لقمه ای برداشت و گفت می دانی باید از کدام طرف برویم؟ خواهش می کنم بگو
دختر خندید و گفت باور کن نمی دانم . شب که بیاید می فهمم .
پوریا نالید :شب تاریک چه نشان می دهد که روز نمی تواند؟
دختر گفت: صبر کن و ببین!
-دیگر نمی توانم صبر کنم . اگر باز هم صبر کنم می میرم!
دختر سیاه پوش نرم خندید و گفت : اگر صبر نکنی راهت را گم می کنی هرگز به سرزمین ابدیت نمی رسی
-نمی توانم
-من یادت می دهم
پوریا غذا را خورد و دوباره شروع کرد به قدم زدن . اسب سیاه سرش را به بوته خاری گرم کرده بود. دختر پوریا را صدا زد: حالا می رسیم به هنر انتظار دستهایت را بگذار روی زمین و به آن تکیه بده .
پوریا که دیگر کاری از دستش بر نمی آمد پیروی کرد
-وقتی شروع می کنی به صبر کردن تا مدتی همه چیز آرام است. بعد اضطراب می آید احساس می کنی چیزی زیر پوستت می خزد و آزارت می دهد . قلبت تند و تند می تپد احساس نفس تنگی می کنی بدنت به خارش می افتد اما این فقط آغاز ماجراست . نباید تسلیم شوی!
بعد همان جا دراز کشید و خوابید . پوریا مدتی نشست کم کم علایم اضطراب در چهره اش پیدا می شد . ابروهایش گره خورد لبهایش را بر هم فشرد جا به جا شد . دستهایش را در خاک فرو برد و مشت کرد . عرق بر پیشانی اش نشست تند تند نفس می کشید رگهای گردنش برجسته شد احساس ضعف کرد می خواست فریاد بزند و بدود انگار بار سنگینی بر پشتش گذاشته بودند تا بعد از ظهر به خودش پیچید اما چیزی نگفت.
دختر سیاه پوش از خواب بیدار شد نشست کش و قوسی به خودش داد نگاهی به شهسوار انداخت و گفت: وقتی فهمیدی که دیگر کاری از دستت برنمی آید کم کم آرامش دلپذیری در دلت می نشیند نا توانی ات را می پذیری تواناییهای کوچکت را پیدا می کنی احساس می کنی از زمین بلند شده ای و دیگر وزن خودت را حس نمی کنی . چشمهایت را می بندی و خودت را در حال پرواز می بینی .
پیش از غروب آفتاب دختر سیاه پوش پوریا را تکان داد لبخند می زد در خلسه بود . دختر کنارش نشست و پرسید حالت چطور است؟
پوریا چشمهایش را باز کرد و گفت : می توانم تا ابدیت صبر کنم .
-لازم نیست . به زودی آفتاب غروب می کند و راه پیدا می شود . بیا غذایی بخوریم و به راه بیفتیم .
پوریا نگاهی به اطرافش کرد و گفت گرسنه نیستم .
دختر گفت: همانطور که هنر صبر کردن را آموختی باید به موقع دست کشیدن از آن را هم بشناسی . حالا گرسنه ات است گرسنگی اولین انگیزه محرک آدمی است . و حالا وقت حرکت است
پوریا کنار دختر نشست و غذا خورد بعد روی زمین دراز کشید تا بخوابد دختر گفت: بلند شو و اسب را آماده کن
پوریا چشمهایش را بست و گفت: عجله ای که نیست
دختر گفت : بلند شو هوا دارد تاریک می شود باید حرکت کنیم .
پوریا غرلند کنان نشست به تل خاکی تکیه داد و چشمهایش را بست .
خورشید از افق گذشت و کم کم تاریکی همه جا را گرفت . دختر لگام را به دهان اسب زد و با دقت به اطراف خیره شد . مدتی گذشت ناگهان فریاد زد : ببین، راه پیدا شد . آنجا را نگاه کن
پوریا از جا پرید . از دور شعله های عظیم و سر به فلک کشیده آتش آسمان اطراف را روشن کرده بود . آتش و تاریکی آسمان منظره هولناکی از زیبایی و شکوه آفریده بود . دل پوریا لرزید و گفت: خدایا! زیبایی مرگ آوری است انگار خدا بر زمین آمده باشد . آتش و تاریکی در هم آمیخته اند سیاهی و روشنی از هم جدا نشدنی اند.آن جا کجاست؟
-جنگل آتش. باید به همان طرف برویم . برای رسیدن به سرزمین ابدیت باید از جنگل آتش گذشت!
پوریا وحشت زده نگاهی به شعله ها انداخت و با تردید گفت: باید از وسط این آتش بگذریم؟
دختر رو به او کرد :باید بگذریم . آزمایش شجاعت است اگر تردید نکنیم اگر بر ترسمان غلبه کنیم آزاری نمی بینیم . اما یک لحظه تردید یک لحظه وحشت در لحظه نابودمان می کند .
پهلوان جوان گفت:من می ترسم . نمی دانم چه ام شده . اما قلبم می خواهد از سینه بیرون بزند .
-نمی شود نترسید . اما می توان بر آن غلبه کرد . تحمل ترس هم مثل صبر سخت است باید راه بیفتیم . پیش از طلوع آفتاب باید از جنگل آتش بگذریم
اسب سیاه از آن منظره اتشید در دوردست ترسیده بود و ناله می کرد . پوریا نگران اول به جنگل آتش نگاه کرد و بعد به دختر سیاه پوش . بعد دستی به گردن اسب کشید و گفت : یار وفادارم شاهین تیز تکم تو از همه ما شجاع تری آرام بگیر
اسب هراسان سرش را به چهره شهسوار مالید و ناله ای کرد پوریا گردن اسب مهربانش را گرفت و گفت یار مهربانم با هم از این جنگل می گذریم . در غم و شادی یاورم بوده ای جلوی این کوه آتش شرمنده ام نکن!
اسب کمی آرام گرفت . شهسوار به دختر سیاه پوش کمک کرد بر اسب سوار شود و بعد بر پشت اسب پرید . دختر گفت:عجله کنیم
به طرف جنگل اتش تاختند . هر چه به جنگل نزدیکتر می شدند گرما بیشتر می شد پوریا اسب را می تازاند و سعی می کرد تردید را از فکرش بیرون کند . باید از ان می گذشت . حاضر بود برای رسیدن به شاهدخت از جتنش بگذرد تردید معنایی نداشت .
نزدیک جنگل اسب دوباره ایستاد می لرزید . پوریا دوباره یال اسب را نوازش کرد : رفیق قدیمی از این آتش بگذرانمان!
اسب نگاه معصوم و نگرانش را به صاحبش دوخت . اسب با تردید به راه افتاد پوریا رو به همسفرش کرد و گفت آماده ای؟ نمی ترسی؟
دختر با صدای آرامی گفت کنار تو ترس برایم معنایی ندارد.(ای دختره جلب!)
پوریا دوباره به جنگل نگاه کرد چشمهایش را بست و با پاشنه هایش به پهلوی اسب کوبید و به درون جنگل رفتند . اول هیچکدام چیزی نفهمیدند اما وحشت اتش خیلی زود خودش را نشان داد. اول اسب سیاه و هراسان ایستاد و شیهه کشید دختر فریاد زد عجله کن . از اسب بپر پایین . الان اتش می گیرد . پوریا مضطرب بر گردن اسب کوبید :برو جانم نترس!
اما شعله ها از پاهای اسب بالا می آمد . پوریا شتابان دختر را از پشت اسب پایین گذاشت و با بغض سر اسبش را در آغوش گرفت : همسفر مهربانم نترس. مرا تنها نگذار...
اما دیر شده بود اسب تا سینه در آتش می سوخت و شیهه می کشید . دختر فریاد کرد از اسب پیاده شو آتش می گیری!
پوریا از پشت اسب پایین پرید و فاصله گرفت! اسب آتش گرفته بود و شیهه می کشید . دختر جوان با بغض رویش را برگرداند اما پوریا همان جا ماند و تا پایان به سوختن همسفر سالها سرگردانی اش نگاه کرد! بعد بر خاکستری که از آن توده آتش مانده بود خم شد . مشتی برداشت و ... قطره ای اشک از گونه اش چکید . شعله های سرخ آتش تمام آسمان را گرفته بود . اما هیچ شعله ای نمی توانست بیش از اآن دل پوریا را بسوزاند. دختر جوان هق هق کنان سوگواری پوریا را بر گور اسبش تماشا کرد بعد دستش را روی شانه او گذاشت . پوریا سرش را برگرداند و به دختر نگاه کرد پوریا آرام برخاست و گفت:برویم
دیگر وحشتی نداشتند از درون شعله های سرخ می گذشتند و با عبور از هر شعله احساس می کردند سبکتر و آرامتر می شوند. دیگر احساس گرما نمی کردند پوریا دستش را زیر بازوی دختر انداخته بود و با هم پیش می رفتد . سپیده نزده بود که از جنگل آتش گذشتند و به فضای آزاد رسیدند و هوای تازه حالشان را جا آورد. پوریا بر زمین نشست و گفت:کمی خسته ام . پیش از حرکت کمی استراحت کنیم.
دختر کنارش نشست پوریا به پشت سرش نگاه کرد و با تعجب گفت:
نگاه کن!جنگل آتش ناپدید شده!
دختر گفت : بله. وقتی از آتش گذشتی دیگر وجود ندارد. آن آتش درون توست و همیشه نیروی غلبه بر ترس را به تو می بخشد.
پوریا به منظره پشت سرش خیره شد زیر لب زمزمه کرد : ناپدید شد و اسب سیاه مرا با خودش برد...
دختر نگاهی به پشت سر کرد و زمزمه کرد که آتش او را هم با خود به درون تو برد ... و من ...
روزها هیچ اتفاقی نیفتاد باز دشتها و جنگلها را پشت سر گذاشتند کوه ها را از پاشنه به در کردند دیگر اسبی نداشتند و آهسته پیش می رفتند دختر سیاه پوش اصرار داشت پس از غروب توقف کنند هروقت پوریا اعتراض می کرد دختر می گفت باید نیرویمان را ذخیره کنیم و گرنه زود از پا می افتیم
یک روز صبح دختر کوه بلندی را از دور نشان داد و گفت این کوهستان خار است فردا به دامنه اش می رسیم برای عبور از آن باید در برابر درد تاب بیاوری
پوریا پرسید چه کوهی است
کوهی است که به جای خاک خار دارد خارهای ریز و کوچک راهمان از این کوه میگذرد می توانی درد را تحمل کنی؟
پهلوان خندید و گفت:نیروی مرا با آزار خارهای کوچک برابر می دانی؟
دختر جوان دوباره پرسید : می توانی بگذری؟
پوریا نگاهی کرد و جواب نداد
صبح روز بعد به دامنه کوه خار رسیدند دختر گفت هر چ زودتر راه بیفتیم بهتر است غرئب نشده باید ا کوه بگزیم
پوریا روی خارهای ریز ه راه افتاد اول کمار هم راه میرفتند و پوریا چیزی نمی گفت کم کم پاپوش هایش تکه تکه شد و از بین رفت پاهای برهنه اش را بر خارها گذاشت و ییش رفت اما خارهای ریز کم کم بر مقاومت پوست پایش غلبه کرد و خون جاری شد نگاهی به پایش کرد اما چیزی نگفت و به راهش ادامه داد کمی بعد دردی جانکاه در پایش پیچید اما به رویش نیاورد فکر می کرد دختر جوان هم همین درد را تحمل می کند اما چیزی نمی گوید . شرمش می آمد جلوی او ناله کند اما درد کم کم تابش را ربود و لبهایش را گزید تا فریاد نزند و سرانجام بر زمین نشست و پاهایش را در دست گرفت و گفت : تو جلوتر برو من کمی استراحت می کنم
دختر جوان گفت بسیار خوب کمی استراحت می کنیم
پوریا نگاهی به پاهای دختر کرد و ناگهان با شگفتی گفت :تو...پاهای تو زخمی نیست؟
دختر جوان خندید و کنارش نشست و گفت: نه پاهای من زخمی نیست . من بر فراز درد راه می روم!
باورش نمی شد . دختر جوان گفت درد یعنی باور درد . خار درون ماست تا وقتی با آن روبرو نشویم و جودش را باور نمی کنیم . باید بر خارهای درونمان غلبه کنیم. باید روحمان را بر فراز خارها پرواز دهیم تا دیگر نتواند آزارمان بدهند . من درونم خارهایی دارم که می توانند آزارم بدهند . اما پیش از ورود به این کوه خارهایم را می شناختم و نادیده می گرفتم خارهای ریزی که ابتدا بی ارزش به نظر می آمدند همان شمشیرهایی اند که آدم را از پا در می آورند . بزرگترین خارم را پذیرفته ام! این خارهای ریز دیگر نمی توانند آزارم دهند!
پرسید :بزرگترین خار درون تو چه بود؟
دختر سیاه پوش گفت: شکست تلخ . نا امیدی
بغضی گلوی جوان را فشرد رو برگردوند و به خارها نگاه کرد به خارهای ریز درونش که این گونه از پا درش می آوردند
- می توانی کمکم کنی تا بر این خارها غلبه کنم؟
دختر جوان گفت:می توانم . سعی کن دردش را بپذیری و به استقبالش بروی سعی کن عاشق این درد بشوی سعی کن این راه را باور کنی اگر سرزمین ابدیت را پیش چشم داشته باشی خارها را نمی بینی
پوریا کمی نشست بعد برخاست و گفت راه بیفتیم
غروب همان روز از کوهستان خار بیرون آمدند و کوهستان پشت سرشان ناپدید شد
روزی خورشید وسط آسمان بود و دو جوان در دشتی پهناور . پوریا خاموش کنار دختر سیاهپوش قدم می زد و فکر می کرد. دختر اطراف را نگاه می کرد و راه را نشان می داد اما پهلوان خاموش بود و چیزی نمی گفت . کمی بعد پوریا سرش را بلند کرد و گفت : اگر تو نبودی راه سرزمین ابدیت را پیدا نمی کردم!
دختر چیزی نگفت
- نمی دانم چطور تشکر کنم مثل فرشته ی نجات کمکم کردی. همراهم از این راههای سخت گذشتی . و هیچ نگفتی . روح بزرگی داری
دختر جوان خندید و گفت بودن کنار تو برایم کافیست.
پوریا گفت نمی دانم شاهدخت دوستم می دارد یا نه اما اگر همه چیز درست پیش برود می توانم آنطور که سزاوار است محبتت را جبران کنم.
دختر گفت از سپاس نگو که نشانه جدایی است
ناگهان خورشید تیره و تار و جهان تاریک شد . پوریا فریاد زد:
- کجایی؟ جایی را نمی بینم!
از میان تاریکی صدای دختر جوان آمد :همین جا کنارتم. دستم را بگیر وگرنه هم را گم می کنیم و دیگر پیدا نمی کنیم.
پوریا دستش را در تاریکی گرداند و دست همسفرش را یافت.
- به دشوارترین مراحل سفر رسیده ایم اینجا دشت ظلمت است نوری در این سرزمین نیست تاریکی مطلق است جایی را نمی بینم تا راهی پیدا کنیم باید خودمان را به راه بسپاریم و پیش برویم.
پوریا گفت پس صبر کن تا چشمهامان به تاریکی عادت کنند
دختر جوان گفت چشمهای ما هرگز به این تاریکی عادت نمی کند. اینجا نوری نیست که چیزی را ولو اندک روشن کند. تا وقتی در این دشتیم ظلمت مطلق است. مکثی کرد و ادامه داد دست هم را می گیریم و راه می افتیم . به راه فکر نکن به مقصد فکر نکن فقط خودت را به ظلمت بسپار ظلمات راه را نشان می دهد. هیچ اختیاری از خودت نشان نده هیچ انتخابی نکن فقط راه برو
دختر سیاه پوش دست پوریا را گرفت و راه افتادند. پوریا نمی دانست چه باید بکند ناچار به دنبال دختر به راه افتاد . گویا به آخر خط رسیده بود دیگر هرگز شاهدخت را نمی دید. تا ابد در این سرزمین تاریک سرگردان می ماند. چطور می توانستند راهی پیدا کنند؟ اصلا شرق و غرب کدام بود؟ نه ستاره ای در آسمان بود که راه را نشان دهد نه افقی معلوم بود
ناگهان جلوی پایش خالی شد و افتاد دختر جوان دستش را محکم گرفت و نگذاشت سقوط کند . پوریا معلق در میان اسمان و زمین بود. و فریاد زد: دستم را رها نکن
دختر جوان فریاد زد به راه فکر کرده ای! به مقصد فکر کرده ای ! دنبال راه گشته ای! اختیار را از فکرت بیرون کن! دستم آنقدر قوی نیست که بالا بکشمت . اگر به مقصد فکر کنی در پرتگاه می افتی.
وحشت وجود شهسوار را گرفته بود دخترک با تمام نیرو دستش را می فشرد و بالا می کشید . اما دستش طاقت نداشت پوریا با صدای لرزان فریاد زد :چه کنم؟ کمکم کن!
فشار دست دختر جوان کمتر می شد . دیگر نمی توانست نگهش دارد . با وحشت فریاد زد : به چیزی فکر نکن . هنر صبر را یادت داده ام . ذهنت را از فکر خالی کن. آرامش ! صبر!
پوریا چشمهایش را بست و همانطور که یاد گرفته بود صبر کرد. صبر کردن در آن حال آویخته به دستی زنانه و ضعیف دشوار بود. اما کم کم آرامش وجودش را گرفت! و لذت انتظار در دلش نشت . دیگر نه به چیزی فکر کرد و نه نگران چیزی شد. در خلسه ی انتظار فرو رفته بود . و سبکبالی و آسایش و رخوت اضطراب و ترس را از دلش بیرون می کرد. باز زمین را زیر پایش حس کرد و صدای دختر همسفرش را شنید که می گفت: این بار جان سال به در بردی اما شاید دوباره نتوانی!
چشمهایش را گشود و آرام به دختر جوان تکیه داد.
-نفهمیدم چطور شد که زیر پایم خالی شد.
-خودت زیر پایت را خالی کردی! گفتم به راه و مقصد فکر نکن! بلند شو برویم.
باز را افتادند . دست هم را گرفته بودند و قدم می زدند. پوریا دیگر فکر نمی کرد در بیرون چیزی نمی دید در درونش هم نوری نمی تابید. کم کم ظلمت در ذهنش رسوخ کرد و روحش را هم گرفت! از خلا لذت بخشی پر شده بود اخساس می کرد جسم ندارد. روح نیز! نیستی همانطور که چشمهایش را پر کرده بود از دلش نیز سرازیر می شد!
این احساس لذت بخش نیستی چندان نپایید وقتی تمام وجود پوریا را در خود حل کرد و دیگر نه می اندیشید و نه حس می کرد پرسشها یکی یکی در فکرش سر برافراشت. چرا به دنیا آمده بد؟ چرا سرنوشتش این بود؟ چرا به راه افتاد؟ این دختر سیاه پوش که در کنارش راه می رفت و هیچ چیزی نمی گفت چرا به او دل بسته بود؟ چرا با او روبه رو شد؟
ناگهان حس کرد دست هم سفرش در دست او می لرزید و همان دم به یاد آورد که از همان لحظه اول که در تاریکی دست او را گرفت دست دختر سیاه پوش لرزان شد این مهر بی حاصل چه معنایی داشت چرا دخترک اینطور نومیدانه کنارش مانده بود؟ این چه احساس شگفتی بود که اکنون داشت؟ آیا به راستی دختر سیاه پوش را خواهرش می دانست؟صدای دختر آمد
- از دور سوسویی می آید نجات یافتیم
- پوریا سرش را بلند کرد و از دور کورسوی نوری را دید!اکنون همین نور کم چشمهایش را می زد!
دست های دختر همچنان می لرزید.پوریا احساس عجیبی داشت.پیوند نیرومندی با ظلمات یافته بود و هر چند روشنایی به شدت او را سوی خود می کشید اما گسستن از ظلمت هم برایش دشوار بود.تردید و پرسش رهایش نمی کرد.
دختر جوان گفت:" ممکن است اول روشنایی چشم ها مان را آزار بدهد شاید حتی کور بشویم . بهتر است چشم ها مان را ببندیم."
پوریا چشم هایش را بست . ناگهان دستش را عقب کشید . احساس کرد نا خواسته دست دخترک را می فشرده. وحشت کرد. هیچ کس نباید جای شاهدخت را در دلش می گرفت.
اما بعد از کارش پشیمان شد. چرا همسفر وفادارش را می رنجاند, که بی امید بازگشت , همه چیزش را نثار او کرده بود؟ نباید دلش را می شکست.اگر به زانو می افتاد و عذر می خواست , باز نمی توانست فداکاری هایش را جبران کند. دست دراز کرد تا دستش را دوباره بگیرد.
دستش را در تاریکی چرخاند, به جلو, به پشت ,به چپ ,به راست ,اما دختر نبود. با وحشت چشم هایش را باز کرد . دیگر حتی آن کور سوی نور را هم نمی دید. فریاد زد ": کجایی همسفر"
اما پاسخی نیامد. سرش را به هر سو گرداند, اما باز ظلمت بود و ظلمت مطلق. ترسید. آن میل به ظلمات از بین رفته بود. دیگر تنها میل درونش, گرفتن دست دختر نقابدار سیاهپوش بود. نه می خواست راهی بیابد ونه میخواست جایی برود تنها چیزی که می خواست این بود که یک بار دیگر لرزش دست همسفرش را حس کند. یک لحظه غفلت, و او را گم کرده بود. آه, دخترک داشت به چه فکر می کرد.؟ شاید دلش شکسته بود ,شاید جایی نگران او بود, شاید فریاد می زد و او نمی شنید.....
مدتی خاموش ماند تا صدایش را بشنود.اما از هر طرف فقط سکوت به طرفش می آمد. غصه دلش را پر کرد. نشست. این همه نخوت, این همه بلند پروازی ,این همه راه, با همه امیدهایش ,تنها برای شکستن دل دختر بی پناهی که در تمام راه کمکش کرده بود و نو میدانه نور بر ظلمات راهش تابانده بود..... ناگهان بغضش ترکید. سرش را بر زانو گذاشت و گریست.......
فشار دستی را بر پشتش حس کرد. با تعجب سرش را بلند کرد.نور چشمهایش را خیره کرد .چشمهایش را بست و پرسید:" کیست"
- منم . اشک هایت دشت ظلمت را روشن کرد .خیلی از هم دور افتاده بودیم .نگران شدم .هر چه فریاد زدم صدایی نیامد .ناگهان دیدم همه جا روشن شد و از دور دیدم که سرت را بر زانویت گذاشته ای .شاد شدم اما دیدم گریه می کنی.چرا گریه می کردی؟
پوریا با شادی دست دختر را گرفت " تو از من خشمگین نیستی؟"
- چرا باشم؟ وقتی از تو دور افتادم فقط نگران بودم که مبادا فکر کنی رهایت کردم
پوریا سرش را پایین انداخت و گفت" خواهرکم دیگر نمی گذارم از کنارم دور بشوی هرگز...."وقتی شاهدخت را یافتم...
دخترک گفت" هیچ وعده ای نده .وعده انسان را به تباهی می کشد. همان اشکهایت زیباترین روشنایی زندگی من بوده است. بگذار بماند.
0000000000000000000
aDeL FoRooTaN
NaPoRs
KhaNoMi
MeHDi NaSiRi
Ye KoNJe DeNj
SHaHe aNDoHGiN
KoLbeYe BaRoNi
MaRiNa FM
GHaLbHaYe SHeKaSTe
اشتراک