سفارش تبلیغ
صبا ویژن
SoSKeSTaNe MaN ♥ღ♫ANDY♫ღ♥

دوشنبه 84/12/1 ::  ساعت 9:59 عصر


دسته گل محمدی به وبلاگت خوش امدی ... صلعلی محمد سؤسک بندری خوش امد ... خدا نگهدار شما باشد ... بفرمایید عزیزان ... تمنا میکنم ... بفرمایید  ... سوسک جون سوسک جون خدانگه دار تو ...
(این اشعار را لطفا :
1.با اهنگ بخوانید.
2.هنگام خوندن این اشعار مشت های خود را گره کرده و به عقب و جلو هدایت کنید.
3. این اشعار را با صدای هایی بخوانید ... سوال:صدای هایی چه صدایی ست؟ ... جواب: وقتی دستاتون از سرما یخ میکند و می خواهید آنهارا گرم کنید آنها را ها می کنید.
حالا با همون حالت صدا  این اشعار را بخوانید تا صدای جمعیت به نظر بیاید)..
سوسک جون سوسک جون خدا نگه دار تو ... صلعلی محمد سوسک بندری امد ... انشاالله خدا شما ملت ایران را حفظ کند ... بفرمایید عزیزان ... (هرکی گفت تا اینجا شبیه کجا بود؟)        سلاممممممم خوبیییید؟؟ منننممم خوووووبم؟
خب چرا حالا داد میزنید؟ احساسات خودتونو کنترل کنید ... به جون خودم نباشه به جون شما که از جون خودم عزیزتر نیست خیلی دلم براتون تنگ شده بود ... ای بابا شما معلوم هست کجایید؟( عجب رویی) ... نمیگید دلم تنگ میشه براتون؟ نمیگید من بی شما چیکار کنم ؟نمیگید من بی شما میمیرم ؟ ... چرا انقدر شما ظالمید؟چرا همش منو اذیت میکنید؟ ... چرا دوس دارید اشک منو ببینید ... خوتون دوس دارید یکی دوس داشته باشه اشک شمارو ببینه؟ ... معلوم هست این همه وقت کجایید؟ راه گم کردید؟ ... خب میگفتید ادرس میدادم دوباره ... خب حالا این دفه رو میبخشم ولی تکرار نشه ها ( قربون خودم برم که انقدر بخشندم ) ... خب حالا بگذریم چه خبرا؟ ... چیکارا میکنید؟ ... مارو نمیبینید خوش میگذره؟ ... به جون خودم که از جون شما واسه خودم و واسه شما عزیز تره دلم تنگ شده بود براتون یه ذره ... نه ... دلم براتون یه ذره تنگ شده بود؟نه این نبود ... چی بود؟ ... دلم خیلی براتون تنگ شده بود یه ذره؟ ... نچ ... ای بابا چی بود؟ ... دلم یه ذره خیلی براتون تنگ شده بود؟ ... حالا هرچی ... بگذریم ... فقط می خواستم بگم دلم خیلی براتون تنگ شده بود ... دلم یه ذره شده بود واستون ... راستی قبل ازاینکه بیام اینجا یه سر به وبلاگ بچه ها زدم ... دیدم هرکی یه طرفه هیشکی واسه هیشکی پیام نذاشته ... یکی با اون یکی قهر کرده ... اون یکی مشکلات روحی داره ... ای بابا ما رو بگو بعد عمری با کلی امیدو ارزو اومدیم اینجا ... پیششش واقعا که ... گفتم باز میام میگیم می خندیم ... کل کل میکنیم ... چرت و پرت میگیم ... همش دو روز گذاشتم و رفتم حالا دو روز نه 2 ماه ... باید اینجوری کنید؟( تقصیر من نیست ) ... من باید شماهارو جمعو جور کنم ... حالا که اینجور شد هیشکی حق نداره غمگین بنویسه تا اطلاع ثانوی ... اصن هرکی غمگین بنویسه خره تا اطلاع ثانوی ... خوب شد؟ ... همینو می خواستید؟ ... می خواستید دهن منو وا کنید؟ ... واقعا که ... راستی من چند وقت نبودم یه خبرایی شنیدم ... یه خبرایی که ادم میشنوه اگه کرم هم نداشته باشه کرمش میگیره ... وای چه حالی میده چقدر بخندیم مگه نه مرصاد ... مثلا نمیدونم مهین بود به مهرشا گفته بود خر نمیدونم البته حالا  بگذریم من نمی خوام دو به هم زنی کنم ... خیلی حرف زدم خیلی هم حرف واسه گفتن دارم هنوز ... اونا بماند واسه بعد ... راستی من فکر میکردم یه مدت نباشم بچه ها چند تا کامنت میذارن بعد یادشون میره ولی ... بچه ها ممنوننننننننننننننننننننننننننننننننن ( این شکلکا رو می خواستم بگم مال پسرا ولی پشیمون شدم ) ... بچه ها واقعا ازتون ممنونم که به فکرم بودید ... باور کنید من نمی خواستم واسه هیشکی کلاس بذارم چون الان ساعتام پره نمی تونم براتون کلاس بذارم اگر کلاس واسه بعدا خواستید باید وقت بگیرید..باور کنید من قهر نبودم درسته باهاشون حرف نمیزدم ولی قهر نبودم.بچه ها ببخشید قاطی نوشتم اخه چند تا دلیل داره :
1.خیلی وقت بود تو جمع حرف نزده بودم .
2.کلی هول شده بودم.
3.دوس داشتم قاطی حرف بزنم به کسی ربطی نداره.
4.عجله داشتم (این عجله هیچ ربطی به دس به اب نداشت به جون خودم) ... خیلی حرف زدم ...

خوب حالا بریم سر اصل مطلب ...


از انجائی که بعضیها ما رو تشویقاندند که خاطره نویسی کنیم و این کار با اسم بلاگ ما هم کمی سنخیت داره (کدوم کار من با کدوم کارم سنخیت داره من نمیدونم ) اینکه در ذیل خاطره سفر به شیراز (به جونم خودم سوسک این مال سه سال پیشه که من تو رو نمی شناختم ) رو حکایت می کنم (مرسی خود تحویل گیری ) :
حدود سه سال پیش ساعت 5 صبح توی فرودگاه بندرعباس من قرار بود برم شیراز ، توی سالن ترانزیت پسر جوانی بودند ( تقریباً 20 سال و 600 ماه ) که ایشون هم عازم شیراز بودند ... درکمال تعجب هواپیما تاخیر نداشت و از ما خواستند از سالن ترانزیت بریم بیرون ... وقتی بیرون سالن به ما گفتند که بفرمائید سوار اتوبوس شوید این اقای محترم شروع به اعتراض کردند ... ایشون معترض بودند که ( بلیط هواپیما ) تهیه کردند و قرار است با هواپیما به شیراز بروند نه با( اتوبوس ) بعد از کلی دلیل آوردن از طرف مسئولین و مسافران همچنان غرغر کنان سوار اتوبوس شدند و وقتی چشماش به هواپیما خورد دیگه دست از غر زدن برداشت ... البته این خاطره دنباله داره ، اما انصاف بدین اگر همشو تعریف کنم دیگه خاطره ای برام نمی مونه که وقتی شما رو دیدم تعریف کنم ...

پاورقی :
عزرائیل جونم،جون مادرت جون هرکی دوس داری تو رو به خدایی که می پرستی قسم ایندفه خواستی بیای سراغ من شب نیا.مگه روز و ازت گرفتن؟ صبح بیا .تورو جون مادرت بزار شب تا صبح و بخوابیم. بابا تو هم که کاری نمی کنی فقط کرم می ریزی بابا عین ادم یا جون و بگیر یا نگیر دیگه این مسخره بازیا چیه؟؟ بچه ای مگه ؟

ببین نه حوصله خودتو دارم نه هیچکس و نه هیچی !
((خطر گاز گرفتگی نزدیک نشو))


 نویسنده: فروهان

نظرات دیگران


لیست کل یادداشت های این وبلاگ