پنج شنبه 85/2/7 :: ساعت 8:0 عصر
ادامه...
پوریا همان روز به قصر شاهدخت رفت و تقاضای ملاقات کرد. نگهبان او را دم در نگه داشت و کسی را فرستاد تا از شاهدخت اجازه ورود بگیرد. مدتی بعد جواب آوردند که شاهدخت آناهیتا او را در تالار مهمانان می پذیرد.
نگهبان جلو افتاد و پوریا به دنبالش از باغ هزار تویی گذشتند. اگر پوریا تنها بود بی شک در آن باغ گم میشد.
درختهای عظیم سر به فلک کشیده ای در دو طرف مسیر را مشخص می کرد. همه جور درختی بود. درخت میوه درخت بی ثمر درخت مناطق سردسیر و گرمسیر و درختهای خار داری که پوریا در بیابانهای دوری دیده بود. انگار درختهای همه جای دنیا در آنجا جمع بود. هر از گاهی به سه راه یا چهار راهی می رسیدند. که آدم هیچ تصوری نداشت باید از کدام راه برود. سرانجام از هزار تو بیرون آمدند. و به محوطه باز جلوی قصر رسیدند که قصر به شکل مارپیچ عظیمی از وسط آن بیرون زده بود و سر به آسمان می سایید. نگهبان پوریا را به نگهبان سیاهپوست سپرد. نگهبان سیاهپوست پوریا را از راه پلکان مارپیچی چند طبقه بالا برد و به نگهبان زرد پوستی سپرد که چند طبقه بالاتر او را به نگهبان سرخپوستی سپرد. پلکان در تمام مسیر با هزاران شمع روشن شده بود که آرام می سوختند و روی زمین سایه روشنهای غریب می انداختند. آنقدر رفتند تا رسیدند به تالار میهمانان.
پوریا خسته و فرسوده در تالار بزرگ نشست و منتظر ماند. دور تا دور تالار شمع می سوخت و نور ملایمی فضای تالار را روشن می کرد. انواع و اقسام سازها را در هر گوشه گذاشته بودند فرش عظیم سیاهی پوشانده بود و دیوارها پر بود از نگاره های زیبای رنگارنگ از تمام افسانه های غریبی که شهسوار درباره شان شنیده ود . تخت شاهدخت به شکل مار عظیمی که دمش را به دهان گرفته بود درست بالای تالار قرار داشت. مدتی گذشت سرانجام در بز شد و نگهبان با صدای بلند گفت: آناهیتا شاهدخت سرزمین ابدیت به تالار میهمانان گام می گذارند.
شهسوار لرزید. شاهدخت با آن موهای بلند دو رنگ سیاه و زرین با آن لباس سفید بلند با آن لبهای سرخ با آن پوست سفید با آن چشمهای درشت سیاه که انگار تمام رمز و راز جهان از آن می آمد با آن خرامش نرم که انگار بر فراز سطح زمین راه می رفت و نه روی ان از باغ گل سرخ هم زیبا تر بود. هیچ چیزی در دنیا زیبایی او را نداشت. حتی نگاره خود شاهدخت. پهلوان جوان بهت زده به شاهدخت خیره شد.شاهدخت آرام لغزید و جلو آمد.مقابل شهسوار ایستاد وچند لحظه با طعنه ای در آن چشم های راز گونش، سراپای او را برانداز کردو سرد گفت:" جوان، می خواستی مرا ببینی، این هم من!"
رویش را برگرداند و با همان نرمش ، به طرف تختش رفت و روی مار چنبره زده نشست. وزیر از کنار تخت خم شد و چیزی در گوش شاهدخت زمزمه کرد. پیرمرد سیه چرده و قد بلندی بود که نگاه مرموزش تا مغز استخوان پوریا را لرزاند. طوری نگاه می کرد که انگار همه چیز را از همه وقت می داند. شاهدخت سرش را تکان داد و لبخند شیرینی زد. بعد رو به شهسوار کرد و گفت:" جوان ، چرا می خواستی مرا ببینی و زحمت این راه دراز را بر خود هموار کردی؟"
پوریا کم کم از ضربه ی این زیبایی هولناک بیرون آمد. همه منتظر بودند. سرش را بلند کرد و چشم در چشم شاهدخت دوخت": ای زیبای بیکران هستی، از دیار دور، از سرزمین آریاییان می آیم. راه درازی بود و گاه تا دم مرگ پیش رفتم. دختر جوانی از سرزمین تو با من بود و راهنمایی ام کرد و از مرگ و نومیدی و درد نجاتم داد. همه ی این راه را برای دیدار تو آمده ام...... خودم را به این جا رسانده ام تا تقا ضایی کنم....."
شاهدخت لبخند زد و گفت:" جوان ، درود بر تو ! راه یافتن به سرزمین ابدیت بسیار دشوار است! اما آن دختر ، آیا مطمئنی از سرزمین ما بود؟"
-" او راه سرزمین ابدیت را می دانست و شما را نیک می شناخت...."
وزیر که کنار شاهدخت ایستاده بود، با خشونت گفت:" دروغ است! کسی نمی تواند از سرزمین ابدیت بیرون برود!"
شاهدخت آناهیتا به وزیر اشاره کرد آرام باشد و گفت:" چیزی ناممکن نیست . پروردگار همه چیز را ممکن می سازد. شاید راهی یافته که ما نمی دانیم ! جوان، نام آن دختر چیست؟"
- " نمی دانم ، او را هم ندیده ام . به خواست من ، همیشه نقاب داشت!"
- به خواست تو ؟ چرا؟"
پوریا سرخ شد و سرش را پایین انداخت:" در تقاضاییم می گویم !"
" خسته ای، تا هر زمان که بخواهی مهمان مایی. غباتر سفر از تن بشوی و استراحت کن، شب باز دیدار می کنیم. داستان سفرت را می گویی و از جهان فانی و زندگی آدمیان در آن جهان تعریف می کنی!" بعد دستور داد اتاقی مجلل برای او مهیا کنند.ندیمه ای به طرف او آمد تا راهنمایی اش کند. اما پیش از این که پوریا تالار را ترک کند، صدای غران وزیر در تالار پیچید:" شرم باد بر او که بر چشم خویش نقاب می افکند!"
دل پوریا فرو ریخت. اما برنگشت و به راهش ادامه داد.
ندیمه او را دوباره از پلکان مارپیچ چند طبقه پایین برد. از راهروی تو در توی قصر گذشتند و به اتاق بزرگ و زیبایی رسیدند .ندیمه پوریا را تنها گذاشت و رفت. پوریا چند لحظه به اتاق مجلل خیره شد. سال ها بود زیراندازش زمین بود و رواندازش آ سمان، و اکنون در این اتاق مجلل، کمی سر در گم بود. شستشو کرد و بر بسترش دراز کشید.
تردید عجیبی وجودش را آکند. پیرمرد گفته بود هر گاه شم او به چشم زنی بیفتد،عشق او را به دل می گیرد.در این چند سال آناهیتا اولین زنی بود که چشم هایش را دیده بود با این همه در دلش احساس غریبی داشت.زیبایی شاهدخت هر مردی را جذب می کرد.برای دیدن او بسیار رنج برده بود اما با وجود جاذبه وحشتناک آن نگاه،دلش هوای دختر سیاه پوش را کرده بود.ماجرای سفر درازشان مثل سلسله تصاویری از جلو چشم هایش گذشت.وقتی اورا خسته و ناتوان در برابرش دید روزهایی که سوار بر اسب سوی سرزمین ابدیت می تاختند.جنگهای سهمگینی که پشت سر گذاشتند. جنگل آتش ع کوهستان خار، دشت ظلمت، اژده های هفت سرو عشقی که دختر سیاه پوش نثارش کرد. آن سه شب که پای لوح آتشین گذراندند، باغ گل سرخ که تنها دو نفر آن را دیده بودند و یادمانی مشترک میان آنها بود، زخم ابدی پاشنه ی پای او و درد های همیشگی اش،ترانه درد دختر....از همه بدتر، واپسین سخنان دختر بود که همچون خاری روحش را می آزرد.
هر کار کرد نتوانست از فکرش بیرون بیاید دلش برای او تنگ شده بود و دیگر امید نداشت او را ببیند! فکر جدایی ابدی هراسانش کرد و زیبایی شاهدخت رنگ باخت .همه قلبش از آن دختر سیاه پوش بود باور نمی کرد دیگر او را نبیند باور نمی کرد محبت بی دریغ آن دوست مهربان را برای ابد از دست داده باشد . کاش تنها یکبار چهره اش را دیده بود.دختر هیچ نشانی از خود نگذاشته بود.پوریا به امیدی بیهوده تنها کسی را که ی توانست زندگی اش را سراسر شاد کند از دست داده بود . دیگر نبود تا کنارش بجنگد،دوستش بدارد، ایثار کندع یا ریش کند ع راه را نشانش دهد ، نومیدانه عشق بورزد ... خورشید غروب می کرد... اکنون او درد می کشید ، دردی که به خاطر پوریا در وجودش نشسته بود .شاید حالا هم همان ترانه غم آلود را می خواند. آه ، چگونه توانسته بود آ دختر پاک و روح عظیم را رنج بدهد؟ با اندوه سرش را در میان دست هایش فشرد.
دلش سراسر عشق و درد بود، احساس خفگی گلویش را گرفت.دیگر نمی توانست آن زیبایی مطلق را بیابد دختر سیاهپوش از رود مهربان تر بود از جنگل آتش پاک تر بود، از کوهستان خار راستین تر بود از دشت ظلمت مجهول تر بوداز آ نبرد بزرگ با ازده های هفت سر عظیم تر بود از لوح آتشین خردمند تر بود. از باغ گل سرخ پر شکوه تر و از آناهیتا شاهدخت سرزمین ابدیت زیباتر....گام به گام با او زیسته بود چون چراغی در راهشبود.آ دختر در جنگل آ ش نیازی به تهذیب نداشت و پوریا با او توانست از جنگل بگذرد،در کوهستان خار آسیبی ندید و پوریا دلش را شکست در دشت ظلمت راه را می دانست و پوریا گمراه بود پوریا عشق را درون خود ندیده بود، فقط دشت ظلمت توانست درون خودش را به او بنمایاند و اما او باور نکرد در دشت ظلمت دست دختر سیاهپوش در دست او نلرزیده بود دست خودش بود که می لرزید و دست همسفرش بود که می فشرد.
هوا تاریک شد و زمان دیدار شاهدخت رسید
...
شنبه 85/2/2 :: ساعت 4:28 عصر
ادامه...
دو مسافر شتابان وارد باغ شدند. در حقیقت شتابان وارد زیبایی شدند. توده به توده گل سرخ ، دریای زیبایی و رمز و راز و غرور و وحشت......
دو جوان غرق افسون گل سرخ بودند. آهسته و خاموش کنار هم قدم میزدند و زیبایی باغ را جذب می کردند. هیچ کدام چیزی نمی گفت. قلب شان از هیجان می تپید .
پوریا پرسید:" تو از باغ چیزی نمی دانستی؟"
- درباره اش شنیده بودم. اما هرگز امید نداشتم ببینمش. نمی دانستم افسون هستی از این باغ می آید."
پوریا ،لبخند زنان گفت:" خوشحالم که زنده ماندم و دیدم."
چیزی به پایان باغ نمانده بود که ناگهان چشم دختر سیاه پوش به گل سرخی افتاد که جلوی پای پوریا افتاده بود و نزدیک بود پایش را روی آن بگذارد.با شتاب پوریا را هل دادو ناگهان پایش لغزید و خاری در پاشنه ی پایش فرو رفت.قطره ای خون بر ساقه چکید. گل سرخ رویید و زیباترین بوته گل سرخ جهان شد. گل ها با اندوه به دختر نگریستند . قطره ای شبنم از زیباترین گل جهان چکید و با اشک دختر در هم آمیخت. پوریا با نگرانی خم شد و پاشنه پای او را نگاه کرد. زخم خار به شکل ستاره بود ستاره ای زیبا ستاره قطبی. با دستمالش پای او را بست :حالت خوب است؟
ـ حالم خوب است.
ـبهتر است کمی صبر کنیم تا بتوانی راه بروی
دختر جوان گفت نه می توانم راه بروم.
و به خاطر نقابش پوریا ندید که چهره اش از درد به هم پیچیده. دختر لنگان از جا بلند شد و گفت : برویم . آخر باغ نزدیک است.
راه افتادند . دروازه خروجی از دور پیدا شد. دختر نگاهی به دروازه انداخت و گفت: این جاست. سرزمین ابدیت پشت این دروازه است. همین که از دروازه بگذریم جنگل انبوهی پیش رویمان ظاهر می شود و دروازه و باغ نا پدید می شود. از اینجا می توان برگشت اما اگر وارد سرزمین ابدیت شویم دیگر نمی توانیم از آن خارج شویم . هنوز فرصت برگشتن داریم. می خواهی به راهت ادامه بدهی؟
پهلوان جوان گفت : رنج این سفر دراز و سالها آوارگی را تحمل نکردم تا در لحظه دیدار برگردم . دختر سیاهپوش آهی کشید و گفت: می دانم اما باید می گفتم
برای آخرین بار به باغ گل سرخ نگاه کردند. می خواستند این منظره را برای همیشه در یاد داشته باشند. می دانستند دیگر هرگز این زیبایی را نمی بینند. بعد به طرف دروازه ذفتند . پوریا هیجان داشت. اگر کمی دیگر در باغ می ماندند قلبش از سینه بیرون می زد. دختر سیاهپوش نفس عمیقی کشید و گفت آماده ای؟
پوریا سرش را تکان داد . دختر گفت دستم را بگیر و چشمهایت را ببند. باید با هم از دروازه بگذریم. تا نگفته ام چشمهایت را باز نکن. پوریا دست دختر را گرفت و چشمهایش را بست. دختر نقابش را برداشت . نگاهی به باغ گل سرخ انداخت. گل سرخی برداشت بوسید و بر زمین گذاشت. بعد قطره اشک روی گونه اش را پاک کرد و به همراه شهسوار از دروازه گذشت.
باغ گل سرخ ناپدید شد و جنگلی تاریک و انبوه و تو در تو پیش رویشان سر برافراشت. پوریا به جنگل چشم دوخت. دختر دستش را بر پشت پوریا گذاشت و گفت : این هم سرزمین ابدیت . از جهان فانی به سرزمین ما خوش آمدی. شهسوار اشکهایش را پاک کرد لبخند زد و گفت : راستی؟ باورم نمی شود پس از این همه آوارگی!
دختر سرش را پایین انداخت و گفت راهی نمانده شهر پشت این جنگل است. چند ساعت راه است. قرار شد شب همانجا بمانند و فردا صبح زود به راه بیفتند. پوریا از دختر خواست آتشی روشن کند تا او چیزی برای خوردن بیابد. دختر چوب جمع کرده بود و داشت اتش روشن می کرد که خورشید به افق رسید
دختر به آفتاب سرخ نگاه کرد و ناگهان برای اولین بار مفهوم هشدار لوح آتشین را دریافت. درد از زخم پایش آغاز شد و کمکم تمام بدنش را گرفت. اول توجه نکرد و کارش را ادامه داد اما درد فلجش کرده بود سعی کرد برخیزد اما با هر حرکتی قلبش از درد تیر می کشید در اوج درد نگاهی به زخمش کرد و سعی کرد لبخند بزند. شنیده بود لبخند درمان هر دردیست. اما درد امانش نداد و دوباره لبهایش را گزید. باید تحمل می کرد این درد تا پایان عمر با او بود و باید تاب می آورد . دوباره خواست بلند شود اما نتوانست و بر زمین افتاد. خورشید در حال غروب بود که پوریا با گاوی وحشی بر دوش برگشت. ناگهان از پشت درختها صدای نالان دختر سیاهپوش را شنید .
بسوزی ای باغ گل سرخ
تو فقط خوار شدی برای من؟
آه پای من ! آه پای من!....
بغض گلویش را فشرد . می دانست نمی تواند درد دختر را تسکین دهد. باید تا تاریکی کامل صبر می کردند. دختر به خاطر او به این روز افتاده بود. کاش آن دختر چیزی جز عشق از او می خواست اما او حتی عشق پوریا را هم نخواسته بود. آرام نزدیک شد. چشم دختر به او افتاد و ناله هایش قطع شد. به زحمت سعی کرد از جا برخیزد. اما پوریا گفت : بنشین استراحت کن من غذا را آماده می کنم. هوا تاریک شد و درد همانطور که ناگهانی آمده بود ناگهانی هم رفت. دختر نفس راحتی کشید و گفت : تمام شد راحت شدم.
روز بعد به شهر رسیدند. زمان وداع بود. پوریا دست دختر را گرفت و گفت: مهربانترین یارم راه را نشانم دادی سپاسگذارم. کمکم کردی پا به پایم جنگیدی از مرگ نجاتم دادی پرستاری ام کردی به بهای دردی جانکاه نگذاشتی خار به پایم فرو رود به سوگندت وفادار ماندی. ممنونم! حالا که سرنوشت مرا سوی شاهدخت می خواند ناچاریم جدا شویم. کاش رویت را می دیدم. و گونه ات را می بوسیدم. اما می دانی پیش از دیدن شاهدخت نمی توانم. نشانی بده تا بعد به دیدنت بیایم.
دختر دست مرد جوان را فشرد و گفت: از مرگ نجاتم دادی ممنونم. اما بعد بهای گزافی خواستی . از من خواستی که در آتش عشقت بمانم و بسوزم... برو و آن خوشبختی را که می جستی در شاهدخت بیاب
او به راستی می تواند اما من نشانی ندارم نامی ندارم دیگر حتی وجودی هم ندارم خدا نگهدار.
پوریا سر را پایین نگه داشت و گفت کاش زخم خار را من برداشته بودم. و اینطور پاسخ رنجهایت را نمی دادم.
ـراحت باش این درد برای من یادگاری از عشق تو و راه درازی است که با هم آمدیم. حالا که باید وداع کنیم هرچه زودتر بهتر.
بعد رویش را برگرداند و دوان دوان دور شد.
ادامه دارد ...
aDeL FoRooTaN
NaPoRs
KhaNoMi
MeHDi NaSiRi
Ye KoNJe DeNj
SHaHe aNDoHGiN
KoLbeYe BaRoNi
MaRiNa FM
GHaLbHaYe SHeKaSTe
اشتراک